هیچ چیز جز سکوت جان ترک خورده وسرزمین قلب انسان را با خود نمی برد به اوج وتنگنای قربت تا تشنگی روز افزون آنرا با حضوری آرام گرداند که به وسعت یک حس ناشناخته است حسی که می دانی چیست اما نمی دانی چیست نمیدانی!!کفش هایت را در می آوری در این وادی با کفش آمدن خطاست و دلت را از کوله بار های سنگین خالی می کنی آری سنگین بار آمدن هم خطاست پای بر خاکی میگذاری که آسمانی است آخر بعد از میهمانی است راستش دلم گرفته است اینکه میهمانی تمام شده و چندین هفته دور گشته ام مرا آتش مزند اما شبنم مهرت آرامم میکند نمیدانم چرا نوشته ام مناجات گونه شد اما... خدایا آمده ام بگویم بدون کمکت هرگز نمیتوانم این بار آمده ام اعتراف کنم که در اوج سختی ها بود که به من فرصت دادی حتی با امتحانات کوچک گفتی قبول شو تو را بالا می برم تو را به اوج می رسانم تورا برای خودم جدا میکنم اما خدا من آنم که در همان امتحانات کوچک هم باز مانده ام خدایا حتی سختی هایی که برای پاک شدن گناهانم به من دادی مرا بالا نبر د بلکه با ناشکری هایم مرا به پایین کشاندخدایا اما تو :
آنچنان آمدی و با دل من حرف زدی گوییا مدتهاست در دلم جا داری
وتو یکبار نگفتی این راز با دل غمدیدم
و من غرق در این عشق چنان آمده ام که نه انگار همان عبد ذلیلم وحقیر
و همان کوچک و مسکین و فقیر آنچنان کردی تو که فراموش کنم بد کردم
و تو هر بار گرفتی دستم کاش یکبار به من میگفتی که نبودی آنکس که همیشه گفتم
مهربانی کردی بخشیدی چشم پوشیدی و هر بار به نیکی همه را میدیدی
آنچنان عاشق من بودی ومن خواب بدم گوش وچشمم نشنید
آنچنان گفتی تو که دلم باور کرد که تو عاشق هستی و دل من معشوق
وای بر من که چنان می کردم خلق لبخند زنند
حال این بنده بی نام و نشان آمده است که بگوید با تو
همه از آن تو بود آن سحر ها که گذشت آن زمانها که برفت
قرص ماهی که به اول برگشت اما حال...
ترس این وحشت رفتن بی تو ترس از مردن یک لحظه و ماندن بی تو
نکند دور شود رحمت این اقیانوس از دل این برکه
که سکون راه رسیدن ها را از برایش بسته است
وگل آلود شده بی تو وگر دور شود خواهد مرد